درباره کتاب :
صورتش جوان و جذاب بود!کمتر زنی بود که او را زشت بپندارد! در چشمانش حالتی
موج میزد که او را یک انسان خوشبخت نشان میداد.او بنا به رای دادگاه به سه
سال حبس با کار مداوم محکوم شده بود.هر کس دیگری بجای او بود خشمگین و
ناراحت به نظر میرسید اما او چهره ارام و متبسم داشت در حالی که میدانست او
را به سوی زندانی میبرند که بایستی سه سال تمام بدون انکه امید ملاقاتی
داشته باشددر ان بگذراند .با این حال باز هم خود را خوشبخت میدانست تلاش
قضات دادگاه برای کشف محل اخفا طریقه ی مصرف یک هزارو دیویست لیره انگلیسی
که پول کمی نیست به جایی نرسید انها نتوانستند بفهمند که این مبلق پولبه چه
علتی برداشته شده؟او همواره ساکت و ارام بود و جز در مواردی که مایل بود
به هیچکدام از پرسش های قضات جواب نمیدادو همین سکوت و ارامش مداومش بود که
تمام قاضیان دادگاه اورا لجباز و احمق تصور کردند من همه ی این ماجرا را
فراموش کرده بودم چون بیش از چهار سال از
ان جریان گذشتتا من بر تمام اسرار نهفته در دادگاه ان روز پی بردم.روجر
دالتون را از زمان کودکی میشناختم. با او همکلاسی بودم اشنایی من واو از
پشت میز ونیمکت های مدرسه شروع شده بود.یادم نمی ایدکه کلاس چندم بودم او
را به خاطر داشتن صدای زیبایش در گروه کر مدرسه پذیرفتن او هر هفته به
همراه افراد دیگری به کلیسا میرفت و اواز میخواند.ولی پس از ان به جهت
تفاوت هایی که در فکر و سلیقه ما بود کم کم از هم فاصله گرفتیم وبا وجودی
که یکی دو ساله بعد هم همکلاس بودیم اما هیچ ارتباط نزدیکی بین ما نبود .
روجر همیشه دوست داشت تنها باشد و فکرکند اما من نقطه ی مقابل او بودم.در
تابستان خودم رو با فوتبال و خوردن قهوه و ساندیچ سرگرم میکردم و در زمستان
اوقاتم رو در زمین تنیس میگذراندم